زیتون

انگار که هرچه هست در عالم نیست پندار که هر چه نیست در عالم هست

زیتون

انگار که هرچه هست در عالم نیست پندار که هر چه نیست در عالم هست

من و تو و خدا

ای که دیگر جا ندارد در دلت 

عشق و امید و نوای زندگی 

 

می کنی زاری و شیون کای خدا! 

نیست دیگر در من آن میل و هوای بندگی 

  

خیز و از آن جرعه ی ناب وجود، 

تا توانی نوش آن را زود زود 

 

جرعه ای نوش و پرت را باز کن 

مرد باش و عشق را آغاز کن 

 

هستی ات را باز بستان از عدم 

تا خدا پرواز کن پرواز کن 

 

عشق او در تو، تو از آن بی خبر 

لحظه ای انداز بر روحت نظر 

  

نور او در تو ، تو جای دیگری 

وقت آن آمد که در خود بنگری 

 

 

چون بیافتی ذره ای از نور او 

رو لبت را تر کن از انگور او 

 

مست عشق او شدن هوشیاری است 

از تبار غیر او بیزاری است 

 

گوهر عشق همان نور خداست 

آری این گوهر اصیل و بی بهاست 

 

زندگی سرشار از نور خداست  

گر نیابی نور او مرگت سزاست.