زیتون

انگار که هرچه هست در عالم نیست پندار که هر چه نیست در عالم هست

زیتون

انگار که هرچه هست در عالم نیست پندار که هر چه نیست در عالم هست

تناقض غم انگیز دنیای من

وقتی که بچه بودم 

خدا لای موهایم بود 

و گاهی نیز پشت پلک هایم 

 

وقتی که بچه بودم 

با یک دامن گل دار قرمز زیبا می شدم 

و با دیدن یک بسته پفک نمکی 10 تومانی خوشبختی به سراغم می آمد! 

 

وقتی که بچه بودم 

به طرز معصومانه ای احمق بودم اما زندگی زیبا بود 

نمی دانستم احمقم اما می دانستم زندگی زیباست 

و این یعنی همه چیز... 

 

وقتی که بچه بودم 

 کمتر ناامید می شدم و بیشتر تعجب می کردم 

 

وقتی که بچه بودم 

خدا با من صمیمی بود و در خواب با من حرف می زد 

در دنیای کوچکم فرمانروایی می کردم و از زندگی راضی بودم 

 

اما این دنیای کنونی... 

 

این دنیای کنونی برایم آنقدر بزرگ است که گاهی در آن گم می شوم! 

جسم من رشد کرد و دنیایم نیز با آن 

اما روح من هنوز در کودکی ام سیر می کند 

چقدر سخت... 

     

اولین شعر من!/ حبس ابد

دیر گاهیست که روحم خسته ست 

 

برگی از شاخه ی نا امیدی، در تن من رسته ست 

 

بی امان روح، تنم را بکشد تا به عذاب 

  

نا گزیرم و دگر کار ز دستم رفته ست 

 

 

 

 

 روح من همچو گلی در گلدان ، 

 

در تن شکسته ام زندانیست. 

 

هر چه می گویمش : ای روح! برو ! آزادی!، 

 

گویدم عشق به جسم تو خودش آزادیست! 

چه بگویم که نگفتنم بهتر است

از کتاب فروشی پرسیدند : اوضاع کار و کاسبی چگونه است؟ 

 پاسخ داد: افتضاح! 

پرسیدند: چرا؟ 

پاسخ داد: آن هایی که سواد دارند، پول ندارند و آن هایی که پول دارند سواد ندارند!