زیتون

انگار که هرچه هست در عالم نیست پندار که هر چه نیست در عالم هست

زیتون

انگار که هرچه هست در عالم نیست پندار که هر چه نیست در عالم هست

از گوزن ها تا اخراجی ها

اخیرا نام سینما که به گوشم می خورد هوای دلم ابری می شود ، ناجور. 

دلم می گیرد وقتی می بینم پیکر  سینمای ما یک گوشه ، اینچنین بیمار و نیمه جان افتاده در حالیکه هیچکس حتی سر سوزنی از توجه خود را شامل حالش نمی کند. 

دلم به شدت می گیرد وقتی به جای مهرجویی ها و تقوایی ها، لمپن هایی همچون مسعود ده نمکی فیلم می سازند.  

دلم می گیرد وقتی در آخرین جشنواره ی فیلم فجر، جای خالی آقای بازیگر( استاد عزت الله انتظامی) را در آن ردیف اول سالن به طرزی زجر آور احساس می کنم. انگار بی صاحب میشود به یک باره این سینما، بی کس و کار، بی بزرگ تر. 

دلم می گیرد وقتی حق به حق دار نمی رسد. وقتی  بهداد ها به سان جشنواره های ( بخوانید خیمه شب بازی های) پیشین صبوری می کنند و دست خالی به خانه باز می گردند تا سیمرغ- هایشان در دستان مهدی فقیه ها جا خوش کنند! 

  

 اصلا همان بهتر که امثال علی حاتمی، خسرو شکیبایی و فریدون گله نیستند تا شاهد این روز ها باشند. 

 

دلم خیلی گرفته. گرفته دلم از این سینما که دچار چنین بیماری مهلک و لا علاجی شده. مرض قند گرفته انگار این سینما، تومار مغزی شاید هم. 

 

به راستی که یاد هامون ها، باشوهای کوچک، کاغذ های بی خط ، روسری های آبی و دندان های مار به خیر... 

 

پی نوشت: دلم اونقدر پره از این سینما که حتی جشن نسبتا گرم خانه ی سینما هم نتونست تاثیری در من به وجود بیاره. 

 

 

پادشاه فصل ها...

پاییز در راه است 

 این را من نمی گویم ،

 این را رخت های آویزان روی بند می گویند که هر لحظه زیر فشار بی امان گیره ها در نبردی سخت با باد خود را به هر سو می کشانند. 

 

پاییز پر رمز و راز است 

این را من نمی گویم، 

این را تناقض زیبای احساسم می گوید که شاد است و در آن واحد دلتنگ. 

 

پاییز نماد رنگ هاست  

این را من نمی گویم،  

این را برگ ها می گویند. 

 

و پاییز زیباست  

این را نیز من نمی گویم، 

این را مردی بزرگ همچون اخوان ثالث میگوید که:"باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه های  سر به گردونسای اینک خفته در تابوت  پست  خاک می گوید...  

پادشاه فصل ها ، پاییز."

اعتکاف

بعد از ظهر پیشین، من در آن کافه ی پر دود و شلوغ، 

 

اعتکافی کردم تا بیابم راز آن بره ی معصوم که در کنج نگاهش، 

 

گاه می خوابید... گاه می چرید... و گاه تماشا می کرد. 

 

 

دگر از نقطه ی این ساعت و این روز  و شب های دگر نیز... 

 

نه مسیحی، نه یهودی ، نه مسلمانم من. 

 

هرچه او دید،  هرچه او گفت،  هرچه او خواست، همان آنم من.  

چه دیر...

وقتی از وحشت گم کردن تو لرزیدم  

 

 عشق را فهمیدم 

 

وقتی آنروز در آیینه ی دلتنگی خود خندیدم 

 

عشق را فهمیدم 

 

آری آنروز که دادی خبر پر زدنت را و من نشنیدم 

 

عشق را فهمیدم 

 

دل ز سودای تو در سوز و فغان بود ولی... 

 

اولین روز که از دوری تو رنجیدم 

 

عشق را فهمیدم.