-
سنت یا مدرنیته؟! مسئله این است !
شنبه 22 مردادماه سال 1390 16:08
سنت یا مدرنیته ؟! مسئله اینست ! آیا شریف تر آنست که پرچم تسلیم را در مقابل سنت ها بالا بیاوریم و یا آنکه سلاح نبرد به دست گرفته و نسل سومی باقی بمانیم؟!
-
چشم هایش
پنجشنبه 18 فروردینماه سال 1390 15:01
آسمون چشم های خداست ، بهش زل بزن. حتی اگه لحظه هایی تو زندگیت داری که توش خودتو بدترین آدم می دونی ، یا بی پناه ترین آدم ، یا عصبانی ترین آدم، و یا خیلی از یا های دیگه ،بازم به آسمون خیره شو . اونوقته که چشم هات میفته تو چشم های خدا و گونه هات سرخ می شه. مثل شب های تعطیلی تو بچگیت ته ته دلت قیلی ویلی می ره. زل بزن بزن...
-
این قصه سری دراز دارد!
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 09:51
توی درس جامعه شناسی زبان ما یه مبحثی وجود داره به نام language and gender که روی تفاوت های زن ها و مرد ها از دید گاه زبان تمرکز می کنه. یه قسمت از این مبحث اشاره به این داره که مرد ها اصولا توی بحث های دوستانه و خانوادگی (informal) کمتر از زن ها صحبت میکنن اما توی بحث های رسمی مثل کنفرانس ها و سمینار ها این مرد ها...
-
من و تو و خدا
دوشنبه 6 دیماه سال 1389 20:13
ای که دیگر جا ندارد در دلت عشق و امید و نوای زندگی می کنی زاری و شیون کای خدا! نیست دیگر در من آن میل و هوای بندگی خیز و از آن جرعه ی ناب وجود، تا توانی نوش آن را زود زود جرعه ای نوش و پرت را باز کن مرد باش و عشق را آغاز کن هستی ات را باز بستان از عدم تا خدا پرواز کن پرواز کن عشق او در تو، تو از آن بی خبر لحظه ای...
-
رودخونه ها تشنه شونه!
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 09:21
قبل تر ها، زمستون که می اومد، ما واسه اومدن برف دعا می کردیم و حالا بچه های امروز واسه آلوده بودن هوا! به این میگن یه دنیای پست مدرنیته ی وارونه ی ناااااااااب!
-
تناقض غم انگیز دنیای من
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 18:51
وقتی که بچه بودم خدا لای موهایم بود و گاهی نیز پشت پلک هایم وقتی که بچه بودم با یک دامن گل دار قرمز زیبا می شدم و با دیدن یک بسته پفک نمکی 10 تومانی خوشبختی به سراغم می آمد! وقتی که بچه بودم به طرز معصومانه ای احمق بودم اما زندگی زیبا بود نمی دانستم احمقم اما می دانستم زندگی زیباست و این یعنی همه چیز... وقتی که بچه...
-
اولین شعر من!/ حبس ابد
دوشنبه 10 آبانماه سال 1389 15:58
دیر گاهیست که روحم خسته ست برگی از شاخه ی نا امیدی، در تن من رسته ست بی امان روح، تنم را بکشد تا به عذاب نا گزیرم و دگر کار ز دستم رفته ست روح من همچو گلی در گلدان ، در تن شکسته ام زندانیست. هر چه می گویمش : ای روح! برو ! آزادی!، گویدم عشق به جسم تو خودش آزادیست!
-
چه بگویم که نگفتنم بهتر است
دوشنبه 3 آبانماه سال 1389 17:39
از کتاب فروشی پرسیدند : اوضاع کار و کاسبی چگونه است؟ پاسخ داد: افتضاح! پرسیدند: چرا؟ پاسخ داد: آن هایی که سواد دارند، پول ندارند و آن هایی که پول دارند سواد ندارند!
-
چند خط از دل در چند پاراگراف...
جمعه 23 مهرماه سال 1389 21:24
سلام بزرگوار! امروز متوجه یه مسئله ی جالب و تاثیر گذار شدم. این که می گم تاثیر گذار ، منظورم تاثیریه که تو زندگی شخصی من گذاشته. و اون هم اینه که امسال تولد من و شما تو یه روزه! از صبح تا حالا هر موقع که یاد این موضوع میفتم یه ذوق غریبی بدو بدو میاد اون گوشه ی گوشه ی دلم جا خوش می کنه. احساس می کنم این یه نشونه ست...
-
نوشتن یا ننوشتن؟ مسئله ای هست؟!
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 19:06
حدود یک ساعتی می شه که این خودکار بی نوا رو دارم تو دستم می چرخونم و می رقصونم و بعد هرچند دقیقه یک بار با هجوم یک جرقه از یک ایده به ذهنم ، می کشونمش سمت کاغذ و بعد دوباره به مانند دفعه های ( میگن دفعات عربیه! راست هم میگن خوب!) قبلی، پس از نوشتن دو خط درباره ی ایده ی نورسیده به ذهنم، چاره ای ندارم جز خالی کردن...
-
از گوزن ها تا اخراجی ها
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 13:16
اخیرا نام سینما که به گوشم می خورد هوای دلم ابری می شود ، ناجور. دلم می گیرد وقتی می بینم پیکر سینمای ما یک گوشه ، اینچنین بیمار و نیمه جان افتاده در حالیکه هیچکس حتی سر سوزنی از توجه خود را شامل حالش نمی کند. دلم به شدت می گیرد وقتی به جای مهرجویی ها و تقوایی ها، لمپن هایی همچون مسعود ده نمکی فیلم می سازند. دلم می...
-
پادشاه فصل ها...
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1389 18:55
پاییز در راه است این را من نمی گویم ، این را رخت های آویزان روی بند می گویند که هر لحظه زیر فشار بی امان گیره ها در نبردی سخت با باد خود را به هر سو می کشانند. پاییز پر رمز و راز است این را من نمی گویم، این را تناقض زیبای احساسم می گوید که شاد است و در آن واحد دلتنگ. پاییز نماد رنگ هاست این را من نمی گویم، این را برگ...
-
اعتکاف
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 13:40
بعد از ظهر پیشین، من در آن کافه ی پر دود و شلوغ، اعتکافی کردم تا بیابم راز آن بره ی معصوم که در کنج نگاهش، گاه می خوابید... گاه می چرید... و گاه تماشا می کرد. دگر از نقطه ی این ساعت و این روز و شب های دگر نیز... نه مسیحی، نه یهودی ، نه مسلمانم من. هرچه او دید، هرچه او گفت، هرچه او خواست، همان آنم من.
-
چه دیر...
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 15:18
وقتی از وحشت گم کردن تو لرزیدم عشق را فهمیدم وقتی آنروز در آیینه ی دلتنگی خود خندیدم عشق را فهمیدم آری آنروز که دادی خبر پر زدنت را و من نشنیدم عشق را فهمیدم دل ز سودای تو در سوز و فغان بود ولی... اولین روز که از دوری تو رنجیدم عشق را فهمیدم.
-
شاعری برای تمام فصول
شنبه 30 مردادماه سال 1389 15:09
خیامو دوست دارم نه به این خاطر که جزو نوابغ تاریخی ایرانه نه به این خاطر که قبل از اینکه یه شاعر حرفه ای باشه یه استاد تمام عیار تو عرصه ی نجومه نه به این خاطر که تقویم جلالی رو تنظیم کرد و به تاریخ و روز ها و ساعت هامون هویت داد و نه به خاطر خیلی دلایل برجسته ی دیگه ای که اونو از سایر شعرای ایران عزیزمون متمایز...
-
سمن بویان غبار از دل چو بنشینند بنشانند
یکشنبه 24 مردادماه سال 1389 21:29
دلم تنگ است... دلم برای دیدنش تنگ است... کی رخ می نماید؟... نمیدانم. تا حا لا شده اساسی به کلمه دلتنگی فکر کنید؟به اینکه اصلا یه آدم دلتنگ دچار چه تغییرات روحی و حتی فیزیکی ای میشه؟ اگه یه کم دقت کنیم میبینیم دلتنگی از اون دست مسائلیه که هر روز داریم به نوعی باهاش سرو کله میزنیم. دلتنگی برای مسافر دلتنگی برای روزهای...