ای که دیگر جا ندارد در دلت
عشق و امید و نوای زندگی
می کنی زاری و شیون کای خدا!
نیست دیگر در من آن میل و هوای بندگی
خیز و از آن جرعه ی ناب وجود،
تا توانی نوش آن را زود زود
جرعه ای نوش و پرت را باز کن
مرد باش و عشق را آغاز کن
هستی ات را باز بستان از عدم
تا خدا پرواز کن پرواز کن
عشق او در تو، تو از آن بی خبر
لحظه ای انداز بر روحت نظر
نور او در تو ، تو جای دیگری
وقت آن آمد که در خود بنگری
چون بیافتی ذره ای از نور او
رو لبت را تر کن از انگور او
مست عشق او شدن هوشیاری است
از تبار غیر او بیزاری است
گوهر عشق همان نور خداست
آری این گوهر اصیل و بی بهاست
زندگی سرشار از نور خداست
گر نیابی نور او مرگت سزاست.
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
حال خوشی داری .همیشه توانا و مستانه بمانی .خیلی از شعرت لذت بردم.
ممنونم از این همه مهربونی
واقعا نمیدونم چه جوری نظرم رو بیان کنم .فقط بعد از خوندنش تونستم افتخار کنم .عالی بود عالی عالی عالی.
چاکریم!
منم به تو افتخار می کنم
خیلی قشنگ بود مهناز عزیزم
موفق و موفق و موفق تر باشی
به روزم با(قهوهی تلخ)...بازم
مرسی مهناز .. دارم می خونمت..
جالبیش می دونی چیه ؟ اینکه چیزی وجود نداره که بخوام ازش فرار کنم.
عااااالی بود عزیز دلم انقدر خوب که هیچی ندارم بگم غیر از اینکه موفق باشی
عزیزم...مهناز...
به روزم با ۷۱
خی وقته نیستم ...قشنگ بود اومدم یه حالی بپرسمو برم.....خوبی؟
بیادتان مى آورم تا همیشه بدانید که زیباترین منش آدمى ، محبت اوست پس ؛محبت کنید چه به دوست ، چه به دشمن! که دوست را بزرگ کند و دشمن را دوست. “کوروش بزرگ”